کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

نی نی من و بابایی

مراسم مرغ کشون

سلاااااااام پسلی خوبی مامانی؟خوش میگذره؟چه خبرا؟میدونستی که دلمون برات یه ذره شده؟؟؟دیگه این روزای آخر واقعا طاقت فرساست.هم از  لحاظ دلتنگی واسه شما هم از لحاظ خستگی و مشکلات جسمی اینجانب! خب پسرم برات از این طرف دنیا تعریف کنم که چه خبره.عرضم به حضورت که ما امروز یه مراسمی داشتیم که خودمم اسمشو نمیدونم شایدم اصلا اسم خاصی نداشته باشه ولی من اسمشو گذاشتم مرغ کشون! طبق گفته های مامانم یعنی مامان جون شما جریان از این قراره که وقتی دو تا خواهر هم زمان باردار میشن باید بینشون یه خونی ریخته بشه تا قضاو بلا ازشون دور بشه والا ما که نه شنیده بودیم نه به این چیزا اعتقاد داریم ولی خب پسرم اصولا مامان بزرگ ها یه سری...
29 مهر 1390

شکر گذاری از خدا

سلام شیرین عسلم خوبی مامانی؟چه خبلااا؟سلامت باشی انشاالله.ما هم به لطف خدا خوبیم. پسر نازم دیروز رفتم سونو گرافی.این سومین سونو بود که تا حالا رفتم.یه کوچولو نگران بودم که یه وقت خدایی نکرده مشکلی وجود نداشته باشه!آخه میدونی چیه؟دل مامانی خیلی کوچیکه هر کی منو میبینه میگه واااا تو الان تو هشت ماهی؟؟؟پس چرا شکم نداری!به خاطر همین من نگران بودم ولی دیروز که رفتم سونو دکتر گفت که وزنت خوبه و متوسطه.گفت وزن پسر قند عسل شما 1کیلو و 800گرمه.هورااااااا خدایا شکرت که  تا حالا همه چیز خوب بوده، خدایا تا آخرش مواظب پسرم باش.پروردگار من ،خودت میدونی که  من طاقت اینکه خدایی نکرده پسرم کوچترین مشکلی داشته باشه ندارم .پس منو ...
25 مهر 1390

دلم برات تنگ شده جونم...

سلاااااام پسر مامان خوبی عزیزم؟چه خبرا؟انشاالله که همه چی خوبه.نمیدونم چرا یه هو دلم برات تنگ شد گفتم بیام با پسرم یه کم حرف بزنم. عزیز مامانی امروز 18 مهر ماه.انشاالله تا 3 هفته ی دیگه پسر خاله نغمه به دنیا میاد.یعنی 7آبان تاریخ زایمانش رو زدن ووووووووی چقدر هیجان انگیز!!!و 8آبان هم تولد بابا حمیده!!! به خاطر همین من امروز با مامانم یعنی مامان جون شما قرار گذاشتم تا بابایی اداره هست ما بریم و من یه کادو واسه بابایی بخرم چون دیگه نه فرصت میکنم و نه تا چند هفته دیگه میتونم زیاد راه برم.بله گل پسر جونم برات بگه که تا رسیدیم مرکز شهر بابایی به گوشیم زنگ زد و گفت کجایی چرا تلفن خونه رو جواب نمیدی؟!    ...
19 مهر 1390

8ماهگی پسری

سلام قند عسل مامان خوبی عزیزم؟دماغت چاقه؟انشاالله که خوب خوب هستی.چه خبرا گل پسر؟مامانی این چند وقت  اصلا فرصت نکرده تو وبلاگت بنویسه حتما خودت میدونی چرا!بله چون مامان بابا به همراه جوجه کوچولوشون رفتن اصفهان.تو قطار به پسرم خوش گذشت یا نه؟خدا رو شکر مامانی که اذیت نشد و راحت رفتیم و برگشتیم.پسرمو بردم پیش مامان جون و آقا جون اصفهانیش.حتما صداشونو شنیدی جیگل مامان.اونا هم خیلی خوشحال شدن.انشاالله آذر که شما به دنیا شرف یاب شدین میان پیشمون. نخودم الان که من دارم برات مینویسم بابایی داره تخت خوشگلت رو وصل میکنه.رفتم به بابایی سر بزنم دیدم کلی عرق کرده و حسابی درگیره آخه 3ساعتی هست که داره باش ور میره تقریبا همه ی وسایلتو خرید...
13 مهر 1390
1